معنی خبر و اطلاع

حل جدول

خبر و اطلاع

پیام

آگهی


آگاهی و اطلاع

خبر


بی اطلاع و ناآگاه

بی اطلاع، بی خبر، پرت، غافل، ناوارد، ناواقف، ندانم کار

لغت نامه دهخدا

اطلاع

اطلاع. [اِطْ طِ] (ع مص) اطلاع امر؛ دانستن آن. (از اقرب الموارد). اطلاع بر چیزی، دانستن آن و دیده ور شدن بدان. (از متن اللغه). اطلاع بر باطن چیزی، واقف گردیدن و دیده ور شدن بر آن. (منتهی الارب)، آشکار شدن آن نزد کسی. (از اقرب الموارد). دیده ور شدن و واقف گردیدن بر کاری. (آنندراج). واقف گردیدن و دیده ور شدن بر باطن چیزی. (ناظم الاطباء). || اطلاع به زمینی، رسیدن آن را. (از منتهی الارب). رسیدن زمینی را. (ناظم الاطباء). اطلاع به زمین پست و هموار؛ رسیدن بدان. (از متن اللغه). || اطلاع بر کسی،آمدن نزد وی و متوجه شدن. (از منتهی الارب). آمدن نزد کسی. (ناظم الاطباء). بناگاه نزد کسی آمدن. (از اقرب الموارد). || اطلاع از کسی، پنهان گردیدن. از لغات اضداد است. (ازمنتهی الارب). پنهان گردیدن. (ناظم الاطباء). || برآمدن آفتاب و جز آن. || واقف گردیدن بر کاری. و یعدی بعلی ̍. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بر بالای چیزی برآمدن. (آنندراج). || شکوفه برآوردن خرمابن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || آگاه شدن خواستن و آموختن. منه قوله تعالی: هل انتم مطلعون فاطلع، ای هل انتم تحبون ان تطلعوا فتعلموا این منزلتکم من منزلهالجهنمیین فاطّلع المسلم فرأی قرینه فی سواءالجحیم. و در قرائت بعض مطلعون کمحسنون فاطلع آمده. (منتهی الارب). || در تداول فارسی زبانان، خبر و آگاهی. باالفاظ دادن و نمودن و شدن و یافتن منضم شده مصادر مرکب میسازد و با لفظ «اطلاع کردن » غلط است. (فرهنگ نظام). علم و وقوف و آگاهی و هش و دانایی. (ناظم الاطباء). با لفظ بودن و دادن و یافتن مستعمل:
گوش رابندد طمع در استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع.
مولوی.
طَمْعِ لوت و طَمْعِ آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع.
مولوی.
کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان).
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون به سرّ این سخن هرگز نبودش اطلاع.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
- بااطلاع، مطلع. آگاه. باخبر. رجوع به اطلاع شود.
- بی اطلاع، بیخبر. ناآگاه. رجوع به اطلاع شود.
- کم اطلاع، آنکه معلومات اندک دارد. آنکه آگاهی ناچیز دارد. رجوع به اطلاع شود.

اطلاع. [اِ] (ع مص) اطلاع ستاره و خورشید؛ پدید آمدن آن. (از اقرب الموارد). اطلاع ستاره، طلوع کردن آن. (از متن اللغه). || قی کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اطلاع مرد؛ قی کردن وی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). قی کردن آدمی. (آنندراج). || اطلاع معروف به کسی، نیکویی کردن با وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیکوئی کردن با کسی. (ناظم الاطباء). || اطلاع رامی، از بالای هدف گذرانیدن تیر را. (از منتهی الارب). از بالای نشانه گذرانیدن تیر را. (ناظم الاطباء). از سر آماج گذرانیدن تیر را. (آنندراج). گذشتن تیر تیرانداز از بالای نشانه. و عبارت اساس چنین است: گذشتن تیر تیراندازاز سر نشانه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || اطلاع فلان، شتابانیدن او را. (منتهی الارب).شتابانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || اطلاع کسی را بر رازش، آگاهانیدن او را. (از منتهی الارب). وقوف دادن کسی رابر سرّ خود. (آنندراج). آگاهانیدن کسی را بر راز خویشتن. (ناظم الاطباء). اطلاع فلان بر رازش، آشکار کردن آن را برای وی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || شکوفه برآوردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اطلاع نخل، بیرون آمدن شکوفه ٔ نخستین آن. (از اقرب الموارد)، پدید آمدن طَلْع آن. (ازمتن اللغه). || برآوردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بیرون آمدن گیاه. (از اقرب الموارد). بیرون آمدن کشت. (از متن اللغه). || دیده ور گردانیدن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || دیده ور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی) (زوزنی). || بربالای چیزی برآمدن. (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی). || بر چیزی مشرف شدن. (از اقرب الموارد).اطلاع سر کسی، مشرف شدن بر چیزی. || بر بالای کوه برآمدن. (از متن اللغه). || اطلاع فلان بر کسی، آمدن وی بناگاه. (از اقرب الموارد). هجوم کسی. (از متن اللغه). || اطلاع به فجر؛ نگریستن بدان هنگام برآمدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || اطلاع خرمابن، مشرف شدن آن بر گرداگردش. (از متن اللغه). رجوع به مُطلعه شود. || اطلاع کسی را بر چیزی، دانا کردن وی را. || اطلاع خرمابن، دراز شدن نخیل. (از متن اللغه).


اطلاع دادن

اطلاع دادن. [اِطْطِ دَ] (مص مرکب) خبر دادن. آگاهی دادن. خبر کردن.آگاه کردن. مطلع کردن. آگاه ساختن. عرضه داشتن. معروض داشتن: اعثار؛ اطلاع دادن کسی را. (منتهی الارب).


اطلاع افتادن

اطلاع افتادن. [اِطْ طِ اُ دَ] (مص مرکب) خبر یافتن. اطلاع پیدا کردن. آگاهی حاصل شدن: اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (کلیله و دمنه).

فرهنگ عمید

اطلاع

واقف گردیدن، دیده‌ور شدن، آگاه شدن،
(اسم) آگاهی، خبر،


خبر

مطلبی دربارۀ یک رویداد جدید،
(اسم مصدر) آگاهی،
حدیث،
[مجاز] حادثه، رویداد،
(ادبی) = گزاره
* خبر دادن: (مصدر متعدی) اطلاع دادن،
* خبر داشتن: (مصدر لازم) اطلاع داشتن، مطلع بودن،
* خبر شدن: (مصدر لازم)
باخبر شدن، آگاهی یافتن،
خبر رسیدن: خبر شد به ترکان که آمد سپاه / جهان‌جوی کیخسرو کینه‌خواه (فردوسی۲: ۳/۱۳۳۰)،
* خبر کردن: (مصدر متعدی)
آگاه کردن،
[عامیانه] دعوت کردن،
[قدیمی] خبر دادن، اطلاع دادن: چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲: ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱: ۱۴۵)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

اطلاع

آگاهی، بینایی، خبر، سررشته، شناسایی، علم، معرفت، وقوف، یقین

فرهنگ معین

اطلاع

(اِ طِّ) [ع.] (مص ل.) آگهی یافتن، با خبر شدن. ج. اطلاعات.

فرهنگ فارسی هوشیار

اطلاع

‎ راز گفت، برگ کردن، نیکویی کردن، از کوه بالابردن ‎ آگاهی ازد، دمیدن آفتاب (مصدر) آگهی یافتن واقف شدن بر کاری آگاه گردیدن. جمع: اطلاعات. اطلاع امر، دانستن آن

فارسی به عربی

معادل ابجد

خبر و اطلاع

919

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری